همیشه میان خواب هایم پیدایش می شد . زل می زند به چشمانم . خشمگین .بعد در آن خانه متروک بزرگ گم می شد و من در آن ویرانه در اتاق های بی سقف و تو در تو دنبال آن نگاه می گشتم. دلیل بی حرفی و نگاه غضب آلودش را نمی دانستم.
خانه های ویرانه شهر را به سمت خود می کشید .اما از نگاه آشنا خبری نبود .باورش برایم سخت بود . اما گمش کرده بودم . به همین سادگی .