اوسانه

روایت خواب هایم ...

اوسانه

روایت خواب هایم ...

 

 همیشه میان خواب هایم پیدایش می شد . زل می زند به چشمانم . خشمگین .بعد در آن  خانه متروک بزرگ  گم می شد و من در آن ویرانه در اتاق های بی سقف و تو در تو دنبال آن نگاه می گشتم. دلیل بی حرفی و نگاه غضب آلودش را نمی دانستم.  

خانه های ویرانه شهر را به سمت خود می کشید .اما از نگاه آشنا خبری نبود .باورش برایم سخت بود . اما گمش کرده بودم . به همین سادگی  .