اوسانه

روایت خواب هایم ...

اوسانه

روایت خواب هایم ...

۱

 

 

 

وسط اون شلوغی ها  و چهر های غریبه بالاخره پیدایش کردم. مثل اون سال ها . هنوز چهر ه اش غمگین بود و چشمانش انگار همین چند ساعت پیش یک دل سیر گریه کرده باشد .  همان بی حالی و بی رمقی . خواستم جلو بروم و آشنایی بدهم . پشیمان شدم . حالا بعد از این همه سال وسط این شلوغی بیایم و بگویم من همان هستم که ... که چه بشود . حالا او یادش بیاد و سلامم را گرم تر پاسخ دهد که  ...که چه بشود .بپرسم کجا مشغولی او پاسخ می دهدکه ... که چه بشود .  

این همه سال هر جا که می رفتم . در تمام مراسم هایی که فکر می کردم او دوست دارد و شرکت می کند . میان کلی صورت نا آشنا به دنبال چشمان گریه کرده او بودم و حالا بعد از این همه در به دری وسط این شلوغی چشمان گریه کرده اش را پیدا کرده ام و ماند ه ام با خودم چطور کنار بیایم و به  که چه بشود های خودم چه پاسخی دهم . ...

نظرات 2 + ارسال نظر
تو سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:26 ب.ظ http://www.chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com

چقدر خوب نوشتی.
باهاش همفازی گرفتم.
مرسی.

. پنج‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:36 ب.ظ http://nog.blogsky.com

خوشحالم پیداش کردی امیدوارم که از دستش ندهی!!!!!!!!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد