وسط اون شلوغی ها و چهر های غریبه بالاخره پیدایش کردم. مثل اون سال ها . هنوز چهر ه اش غمگین بود و چشمانش انگار همین چند ساعت پیش یک دل سیر گریه کرده باشد . همان بی حالی و بی رمقی . خواستم جلو بروم و آشنایی بدهم . پشیمان شدم . حالا بعد از این همه سال وسط این شلوغی بیایم و بگویم من همان هستم که ... که چه بشود . حالا او یادش بیاد و سلامم را گرم تر پاسخ دهد که ...که چه بشود .بپرسم کجا مشغولی او پاسخ می دهدکه ... که چه بشود .
این همه سال هر جا که می رفتم . در تمام مراسم هایی که فکر می کردم او دوست دارد و شرکت می کند . میان کلی صورت نا آشنا به دنبال چشمان گریه کرده او بودم و حالا بعد از این همه در به دری وسط این شلوغی چشمان گریه کرده اش را پیدا کرده ام و ماند ه ام با خودم چطور کنار بیایم و به که چه بشود های خودم چه پاسخی دهم . ...
چقدر خوب نوشتی.
باهاش همفازی گرفتم.
مرسی.
خوشحالم پیداش کردی امیدوارم که از دستش ندهی!!!!!!!!!!!!!