اوسانه

روایت خواب هایم ...

اوسانه

روایت خواب هایم ...

از کنار سفارت روسیه می گذرم . برف می بارد . توی گوشم پر از همهمه است . زیر پل حافظ ... 

بالای ساختمان خالی روبرو مردی دارد پرچم تکان می دهد . من منتظرم فرصتی شود ببینم این ساختمان مال کدام دم و دستگاهی است . روی زمین پر از کاغذ های کوچک پراکنده است . نگاه می کنم . خرید و فروش فیش حج است . میروم به سمت ساختمان که شناسایی اش کنم .  دو سه ساختمان به نظرم شبیه آن ساختمان بودن . حوصله ندارم . تو گوشم پر از فریاد است . یکی داد می زند .یا حسین . خیابان خلوت است و تاریک . تاریکی این جا نا امنش می کند . از کوچه داوود می گذرم از کوچه رم می پیچم به سمت جمهوری . صدا ها کم تر شده است . زیر لب سرودی که از صبح در رادیو پخش می شود را زمزمه می کنم . روی  این جمله سوزنم گیر کرده است . زیر بار ستم زندگی بس است ... .  

 

 همیشه میان خواب هایم پیدایش می شد . زل می زند به چشمانم . خشمگین .بعد در آن  خانه متروک بزرگ  گم می شد و من در آن ویرانه در اتاق های بی سقف و تو در تو دنبال آن نگاه می گشتم. دلیل بی حرفی و نگاه غضب آلودش را نمی دانستم.  

خانه های ویرانه شهر را به سمت خود می کشید .اما از نگاه آشنا خبری نبود .باورش برایم سخت بود . اما گمش کرده بودم . به همین سادگی  .

۲

 

 

 ایستگاه سعدی . می رود سمت در . من هم بلند می شوم.  می ترسم دوباره میان جمعیت گم شود . مثل آن سال ها. که دوباره پیدا شد . میان شلوغی ها.

و من دوباره گمش کردم . می دوید . من هم . خیابان به انتها نرسیده سوار موتوری که برایش ترمز کرده بود شد و فرار کرد . من همچنان می دویدم . موتوری پیچید داخل فرعی اما من میان جمعیت می دویم . تا این  که  دو سه گروه به هم رسیدند و جمعیت زیاد شد . حالا آنها با سنگ به دنبال تعقیب کنند گان می دویدند . یکی چیزی شبیه تفنگ در آورد و به سوی جمعیت شلیک کرد .  دود همه جا را گرفت .

به فرعی رسیدم .از جمعیت جدا شدم  و با شتاب کوچه را تا انتها رفتم . از آنجا رسیدم به بازار میوه. درآهنی را با زنجیر بسته بودند و جمعیتی پشت در ،میوه به دست وحشت زده صداها را دنبال می کردند . یکی آن وسط داد زد در رابازکن به زندگی مان برسیم . اما نگهبان از وحشت ماموران و مردمی که بخواهند به بازار پناه بیاورند،  به حرف مرد توجهی نکرد .    تمام غرفه ها بساطشان را جمع کرده بودند . پیرمرد دوباره فریاد زد . باز کن این در صاب (صاحب ) مرده را .

صدای همه که بلند شد نگهبان با بیچارگی و وحشت در راباز کرد و گفت : زودتر این جا را خالی کنید ....

۱

 

 

 

وسط اون شلوغی ها  و چهر های غریبه بالاخره پیدایش کردم. مثل اون سال ها . هنوز چهر ه اش غمگین بود و چشمانش انگار همین چند ساعت پیش یک دل سیر گریه کرده باشد .  همان بی حالی و بی رمقی . خواستم جلو بروم و آشنایی بدهم . پشیمان شدم . حالا بعد از این همه سال وسط این شلوغی بیایم و بگویم من همان هستم که ... که چه بشود . حالا او یادش بیاد و سلامم را گرم تر پاسخ دهد که  ...که چه بشود .بپرسم کجا مشغولی او پاسخ می دهدکه ... که چه بشود .  

این همه سال هر جا که می رفتم . در تمام مراسم هایی که فکر می کردم او دوست دارد و شرکت می کند . میان کلی صورت نا آشنا به دنبال چشمان گریه کرده او بودم و حالا بعد از این همه در به دری وسط این شلوغی چشمان گریه کرده اش را پیدا کرده ام و ماند ه ام با خودم چطور کنار بیایم و به  که چه بشود های خودم چه پاسخی دهم . ...